مجله کودک 505 صفحه 10

قصّههای زندگی امام خمینی نمازگزار کوچک و پیشنماز مهربان این قصه را خانم مریم کشاورز، نوهی برادر امام، نقل میکند: در سال 42 شمسی، که امام به خاطر مخالفت با حکومت پهلوی به منطقهی «قیطریه» تبعید شده بود، یک روز ما برای دیدن ایشان به آنجا رفتیم. وقت اذان مغرب که شد، همه بلند شدیم تا وضو بگیریم و با آقا نماز بخوانیم. عدهی مهمانها خیلی زیاد بود و من که از همه کوچکتر بودم، منتظر ماندم تا اول بزرگترها وضو بگیرند و بعد نوبت من بشود. بالاخره من هم وضو گرفتم و در صف آخر خانمها، کنار بقیه به نماز ایستادم. وقتی خواستم به امام اِقتدا کنم، خانمی که او هم مثل من دیر به صفِ نماز رسیده بود، گفت: «دخترجان! نمازت را فُرادا بخوان! چون آقا در سجده هستند و نمیتوانی نماز مغرب را به ایشان اقتدا کنی!» من به حرف او گوش ندادم و نماز را به جماعت خواندم، در حالی که ناراحت بودم و گریه میکردم. وقتی نماز مغرب تمام شد و سلام دادیم، چند تا از خانمها از من پرسیدند: «چی شده دختر؟ چرا گریه میکنی؟» با ناراحتی گفتم: «آخر من به سجدهی نمازِ آقا رسیدم!» آنها گفتند: «خُب عیبی ندارد. نماز تو صحیح نبوده و حالا میتوانی آن را دوباره بخوانی!» با این حرف، دوباره گریهام گرفت و اشکم سرازیر - چشمه! آی چشمه! باز کدام سوراخ قایم شدی؟ بیا بیرون ببینم، این سحربانو راست میگوید؟ صدای پدر چشمه بود. چشمه زد روی دستش و گفت: وای! بدبخت شدیم سحربانو همه چیز را لو

مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 10