مجله کودک 505 صفحه 11

شد. امام صدای گریهام را شنید و به طرف خانمها برگشت و گفت: «مریمجان، چرا گریه میکنی؟» با گریه گفتم: «آخر من فقط به سجدهی شما رسیدم!» امام با مهربانی گفت: «بیا اینجا دخترم، تا برای تو توضیح بدهم. وقتی که من به سجده رفتم، شما دیگر نباید اقتدا کنید و باید نمازتان را به صورت فُرادا بخوانید!» من چسبیدم به عبای امام و با گریه گفتم: «آقا، باید این نماز من قبول باشد!» امام مرا نوازش کرد و با محبت گفت: «دخترم؛ من که نمیتوانم بگویم قبول است. خدا باید قبول کند!» اما من همچنان گریه میکردم و اصرار داشتم که امام نمازم را قبول کند! امام گفت: «خیلی خوب، اگر قرار باشد من نماز تو را قبول کنم، به یک شرط قبول میکنم!» من با خوشحالی گفتم: «چه شرطی؟» امام گفت: «به این شرط که اول تو یک نماز سه رکعتی فُرادا بخوانی. من هم صبر میکنم تا نماز تو تمام شود و بعد همه با هم نماز جماعت عِشا را میخوانیم!» از این حرف امام، خوشحال و راضی شدم و به نماز ایستادم. امام هم آنقدر صبر کرد تا نماز من تمام شد و بعد برای نماز عشا قامت بست. داده. - چقدر گفتم این پیرزن را با خودمان نبریم، حالا رفته و همه ده را خبردار کرده. از فردا همه راه میافتند دنبال لانه دیوها،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 11