مجله کودک 505 صفحه 19

آمده بود. توی بینی او بعد یاد روزی افتاد که رفته بود استخر، آن روز هم موقع شنا کردن چندین بار سرش را از آب بیرون آورده بود و هوا رفته بود توی بینیاش، بعد هم یاد روزهای دیگرافتاد و سرانجام نفهمید این عطسه بزرگ که توی بینیاش رفته است و دوباره کلافه شد و تصمیم گرفت یک غذایی بخورد و دوباره فکر کرد. بنابراین رفت توی آشپزخانه و مشغلو درست کردن نیمرو شد و ناگهان یادش افتاد چند روز قبل که داشت نیمرو درست میکرد و قوطی فلفل و نمک را گم کرده بود مجبور شده بود آنها را بو کند و... آقا کله پوک با فهمیدن این موضوع خندید و زود قوطی فلفل را برداشت و محکم نفس کشید و ناگهان عطسه حبس شده در بینیاش را با صدای بلند آزاد کرد و راحت راحت شد و دیگر در این باره فکری نکرد. فریدون گفت: - پدرت رفت؟ خدا بگویم این پیرزن را چه کار کند. حالا جواب پدر و مادرم را چه بدهم. حتماً آنها فهمیدهاند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 19