مجله کودک 505 صفحه 34

دلخوشیِ زندگیشان بود، و تمام مدت روز، مشتاقانه چشم به راه این دیدارهای شبانه بودند. گاهی پدر و مادر چارلی هم میآمدند، کنار در میایستادند و به قصههای این پیرها گوش میدادند و درنتیجه، هر شب، شاید حدود نیم ساعت، این اتاق جای شادیبخشی میشد و تمام افراد خانواده فراموش میکردند که فقیر وگرسنهاند. یک شب، وقتی چارلی به اتاق بابابزرگ و مامانبزرگهایش آمد، از آنها پرسید: «واقعاً راست است که میگویند کارخانهی شکلاتسازی وانکا، بزرگترین کارخانهی دنیاست؟» هر چهار نفر، یکدفعه فریاد زدند: «راسته؟ معلوم است که راسته! خدایا، مگر تو نمیدانستی؟ آن کارخانه، حدود پنجاه برابر بزرگتر از کارخانههای دیگر است!» - و درسته که آقای ویلی وانکا باهوشترین شکلاتساز دنیاست؟ بابابزرگ جو، کمی سرش را از روی متکا بلند کرد و گفت: «پسرجان! آقای ویلی وانکا، حیرتانگیزترین، محشرترین و عالیترین شکلاتسازی است که را مرتب نگاه میکرد. میخواست مطمئن شود که کسی دنبالش نمیآید. صدای قریژ قریژ فانوسها که باد تکانشان میداد توی کوچهها میپیچید. سر یک کوچه ایستاد. خانه فریدون وسط کوچه بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 34