مجله کودک 506 صفحه 9

که شوهرم را از دست دادهام، گِلهای ندارم. به رفتنِ او راضی بودم و خودم با روی خوش او را به سمت جبهه بدرقه کردم. اما چه کنم که این بچه خیلی بیقرار است و ناراحتی او، آزارم میدهد؟!» من و برادرم دست دخترک را گرفتیم و او را پیش امام بردیم. امام، در حیاط قدم میزد و تا چشمش به ما افتاد، به طرفمان آمد. ما خیال میکردیم همین قدر که آقا دست نوازشی به سر کودک بکشند، کافیست و ما او را زود پیش مادرش برمیگردانیم. اما امام وقتی دختر کوچک را در حال گریه دید، زود او را بغل کرد و روی سنگهای کنار حوض نشست. بعد به آرامی او را نوازش کرد، دست محبت به سر و صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد. مدتی مثل یک پدر یا پدربزرگ مهربان با دخترک حرف زد و او را نوازش کرد، تا اینکه لبخند زیبایی روی صورت کودک نشست و آرامش به او برگشت. آن وقت ما دخترک را پیش مادرش بردیم؛ در حالی که کاملاً آرام و راضی به نظر میرسید. که بویشان تا هفت خانه آن طرفتر هم میرفت. صحبتهای شنیدنی بیبی ادامه پیدا میکند تا این که کلاغی که سر یکی از همین درختها

مجلات دوست کودکانمجله کودک 506صفحه 9