مجله کودک 506 صفحه 16

داستانهای آقا کله پوک داستانی درباره آینده عباس قدیر محسنی آقا کله پوک واقعاً هیچوقت نفهمید چرا آن روز وقتی از کناره مغازه پرندهفروشی رد شد، دلش خواست یک پرنده بخرد، او تا به حال بارها و بارها از کنار آن مغازه رد شده بود، مغازه درست سر راهش بود. به پرندهها از پشت ویترین نگاه هم کرده بود، اما دلش پرنده نخواسته بود. اما آن روز، روز دیگری بود. آقا کله پوک نفهمید چطوری آن روز رفت توی مغازه و بعد از دیدن انواع و اقسام پرنده، دلش یک طوطی خواست، آن هم یک طوطی سبز سخنگو. صاحب مغازه اولش دلش نمیخواست طوطی را به آقا کله پوک بفروشد مریض شدند خیلیها سطل و کوزه در دست سراغ آب این چاه آمدند. بعضیها هم بیل و کلنگ برداشتند و چاه کندند. جای شکرش باقی بود که کسی یقه پدربزرگ را نگرفت که تو با کندن این چاه پای دیو و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 506صفحه 16