مجله کودک 506 صفحه 19

گفت: «باید من رو آزاد کنی. اون وقت قصه رو تا پایان تعریف میکنم.» آقا کله پوک اولش سخت مخالفت کرد چون به طوطی عادت کرده بود و او را دوست داشت و پول زیادی هم بابت طوطی داده بود. اما چارهای نداشت شنیدن پایان قصه عاشقانه او خیلی مهمتر بود. به خاطر همین قبول کرد و در قفس طوطی را باز کرد. طوطی همین که در قفسش باز شد زود از توی قفس پرید بیرون و رفت جلوی پنجره نشست و به آقا کله پوک گفت: «کله پوک جان، این قصه هنوز تمام نشده و پایان نداره. خداحافظ.» و پرید از پنجره بیرون رفت و آقا کله پوک را با یک قصه ناتمام تنها گذاشت. آش نذری خانمهای اهل محل چادرهایشان را به کمر بستهاند تا مادرم را در پختن آش نذری کمک کنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 506صفحه 19