مجله کودک 506 صفحه 35

چون جوالدوز بیش از حد مغرور شده بود، بادی به گلو انداخت و قد راست کرد و با این کار از پیشبند آشپز به داخل آب چرک و چرک ظرفهای شسته افتاد و آشپز آن را در فاضلاب آشپزخانه ریخت. سوزن مغرور با خود گفت: «اصلاً مهم نیست. من به یک سفر میروم، فقط امیدوارم که گم نشوم.» اما او از آنچه که میترسید به سرش آمد و به داخل یک جوی فاضلاب افتاد. با خود گفت: «با اینکه من خیلی ظریف هستم؛ ولی استعداد خوبی دارم و این خودش نعمت بزرگی است!» آن وقت سرش را با غرور بالا گرفت. او همچنان مغرور بود و از افکار پوچ خود دست برنمیداشت. اشیاء گوناگونی مثل: تراشههای چوب، خس و خاشاک و تکههای روزنامه و غیره از کنار او میگذشتند. سوزن جوالدوز با خود گفت: «ببین آنها چطور حرکت میکنند. آنها نمیدانند که چه چیز گرانبهایی در کنارشان قرار دارد. با این همه، من همینطور باوقار اینجا میایستم!... نگاه کن! عجب تکه چوبی دارد رد میشود. حتماً فقط به خودش فکر میکند و غیر از خودش چیز دیگری را نمیبیند. عجب! آن خاشاک را نگاه کن! ببین چطوری به دور خودش میچرخد! آهای این قدر مغرور نشو! ممکن است به سنگ فرش کنار جوی بخوری و دیگر نتوانی حرکت کنی!... این هم یک تکه روزنامه که از روی من حرکت میکند ببین با این که تمام نوشتههایش از بین رفته، اما هنوز با افتخار حرکت میکند... اما من متین و آرام اینجا میایستم و صبر میکنم! چون میدانم چه ارزشی دارم و به آن ایمان دارم!...» آنچه که خواندید، قسمتی از دستان «سوزن جوالدوز» بود که در کتاب «44 قصه از هانس کریستین آندرسن» چاپ شده است. کتاب با 43 قصهی جذاب و خواندنی دیگر به بهای 6000 تومان چاپ و منتشر شده و در دسترس شماست. موضوع بحث را عوض میکند. دلم میخواهد بیبی خانم صحبتهای شیرینش را ادامه بدهد. شما چهطور؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 506صفحه 35