مجله کودک 508 صفحه 18

بنابراین آقا کله پوک تصمیم گرفت پای پیاده جاده را در پیش بگیرد و برود و از گم شدن و برنگشتن نترسد. او کفشهایش را پوشید، چمدانش را برداشت و راه افتاد. اول از کوچهشان گذشت و بعد هم از خیابان و همینطور داشت از شهر بیرون میرفت که بویی به دماغش خورد. بوی عطر بود. اما او شیشه عطری همراهش نبود. عطر هم نزده بود. لباسهایش هم بوی عطر نمیدادند. او دوباره بو کشید و اطرافش را نگاه کرد و یک دفعه چشمش افتاد به خانم عطرفروش که با یک چمدان جلوی او ایستاده بود. آقا کله پوک این بار دیگر هیچ فکری نکرد، فقط رفت کنار خانم عطرفروش چمدان او را از دستش گرفت و آنها دوتایی دوباره برگشتند توی شهر و توی خیابان و توی کوچه و توی خانه آقا کله پوک و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند. نداشت، راحت نمیتوانست این فرصت را ندیده بگیرد. اگرچه این دوست خوب را آزار داده بود و باید هر طوری که شده، دلش را به دست میآورد. با این فکرها، کمربند را به کمرش محکم کرد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 508صفحه 18