مجله کودک 508 صفحه 34

میرسید همه خورشید را با سبیلهای کلفتی میدیدند که با عصبانیت به آنها نگاه میکند. خورشید هم از اینکه همه او را با آن سبیلهای بدترکیب میدیدند، ناراحت بود و با حرارت زیاد به کفشها میتابید تا بندهایش بسوزند و از روی سیمها بیفتند. دیگر پرندهها از شدت گرما نمیتوانستند روی سیمهای برق بنشینند و مجبور بودند لابلای شاخههای درختها پنهان بشوند. افتاد. ناگهان دست و دلش شروع به لرزیدن کرد و با خودش گفت: «راستی باید نصف این سکهها را به مار بدهم؟... نه، غیرممکن است! چرا باید این کار را بکنم؟ مگر عقلم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 508صفحه 34