مجله کودک 509 صفحه 8

قسمت اول مجید شفیعی تور و باغ تور گفت: کبوتر من! باغ من! درختِ من! باغ به تور گفت: پرندگان من، درختهای من، گلهای من، همه برای توست. جغدها هر چه بیشتر به باغ نزدیک می­شدند؛ هو هوی بیشتری می­کردند. آنها را از شبشان جدا کرده بودند. سروها هم به تور افتاده روی زمین می­خندیدند. تور با نیشخندی به آنها می­فهماند که این وضع زیاد ادامه نخواهد داشت. تور، باغ را می­خواست. باغ تور را دوست داشت. باغ آرزو داشت که یک روز عروس شود. مثل همه آن عروسهایی که همین جا عروسیشان را گرفته بودند. تور آرزو داشت همه چیز مال خودش باشد. کم کم باغ از پرنده­های کمیاب پر شد. داشت پر در می­آورد. با خودش گفت: نکند به خاطر عروسی ماست که این همه پرنده اینجا آمده­اند؟! تور لایه لایه و پیچ در پیچ در گوشه­ای نشسته بود و می­گفت: آینده مال ماست نگران نباش! نگران نباش! همه چیز دید، با خشم نگاهش کرد و خواست دوباره به داخل لانه برگردد. اما بافندهی حریص با خواهش و التماس

مجلات دوست کودکانمجله کودک 509صفحه 8