غزل

دریا و سراب

 

دریا و سراب

ما را رها کُنید دَر این رنج بی حساب

با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب

عُمری گذشت در غم هجران روی دوست  مُرغم درون آتش و ماهی بُرونِ آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی  پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

از دَرس و بحث مَدرسه ام حاصِلی نشد  کی میتوان رسید بدَریا ازین سراب

هَرچه فرا گرفتم و هَرچه ورق زدم  چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

هان ای عزیز! فصل جوانی بهوش باش!  دَر پیری از تو هیچ نیاید بغیر خواب

این جٰاهِلان که دعوی ارشاد میکنند  در خرقه شان بغیر «منم» تحفه ای میاب

ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر  پنهان نموده ایم چو پیری پسِ خضاب

دَم در نیار و دفتر بیهوده پاره کن

تا کی کلام بیهُده گُفتٰار ناصواب

 

کتابدیوان اشعارصفحه 48