غزل

مکتب عشق

 

مکتب عشق

آنکه دامن می زند بر آتش جانم، حبیب است

آنکه روزافزون نماید دَردِ من، آن خود طبیب است

آنچه روح افزاست جٰام باده از دست نگار است  نی مُدرّس، نی مُربّی، نی حکیم و نی خطیب است

سرّ عشقم، رمز دَردم در خم گیسوی یار است  کی به جمعِ حلقۀ صوفیّ و اَصحابِ صلیب است؟!

از «فتوحاتم» نشد فتحیّ و از «مصباح»، نوری  هرچه خواهَم در دَرونِ جٰامۀ آن دلفریب است

دَرد می جویند این وارستگانِ مکتب عشق  آنکه دَرمان خواهد از اصحٰاب این مکتب غریب است

جُرعه ای می خواهَم از جٰام تو تا بیهوش گردم  هُوشمند از لذّتِ این جُرعۀ می بی نصیب است

موج لُطف دوست دَر دریای عشقِ بی کرانه

گاه دَر اوُج فراز و گاه دَر عمق نشیب است

 

کتابدیوان اشعارصفحه 51