غزل

رخ خورشید

 

رُخ خورشید

عیب از ما است اگر دوست ز ما مستور است

دیده بگشای که بینی همه عالم طور است

لاف کم زن که نبیند رُخ خورشیدِ جهان  چشم خفّاش که از دیدن نوری کور است

یا رب این پَردۀ پندار که در دیدۀ ماست  باز کن تا که ببینم هَمه عالم نور است

کاش در حلقۀ رندان خبری بود ز دوست  سخن آنجٰا نه ز ناصر بُود، از «منصور» است

وای اگر پَرده ز اسرار بیفتد روزی  فاش گردد که چه در خرقۀ این مهجور است

چه کُنم تا به سر کوی توام راه دهند  کاین سفر توشه همی خواهد و این رَه دور است

وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است  مُدّعی در طلبش بوالهوس و مغرور است

لَب فرو بست هر آن کس رُخ چون ماهش دید  آنکه مَدحت کُند از گفتۀ خود مَسرور است

وقت آن است که بنشینم و دَم در نزنم

به هَمه کون و مکان مدحت او مسطور است

 

کتابدیوان اشعارصفحه 52