غزل

سبوی دوست‌

 

سبوی دوست

عُمری گذشت و راه نبُردم به کوی دوست

مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست

گلشن مُعطّر است سراپا ز بویِ یار  گشتیم هر کُجا نشنیدیم بوی دوست

هر جا که می روی ز رُخ یار روشن است  خفّاش وار راه نبُردیم سوی دوست

میخوارگانِ دلشده سْاغر گرفته اند  ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست

گوش من و تو و صَف رُخ یار نشنود  ور نه جهٰان ندارد جُز گفتگوی دوست

با عٰاقلان بگو که رُخ یار ظاهر است  کاوش بس است این همه در جُستجوی دوست

ساقی ز دست یار به ما باده می دهد

برگیر می تو نیز ز دستِ نکویِ دوست

 

کتابدیوان اشعارصفحه 64