غزل

سرِّ جان‌

 

سرِّ جان

با که گویم راز دل را کس مَرا همراز نیست

از چه جویم سِرّ جان را دَر به رویم باز نیست

ناز کُن تا می توانی، غمزه کُن تا می شود  دَردمندی را ندیدم عٰاشق این ناز نیست

حلقۀ صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی  مرغ بال و پَرزده، با زاغ هم پرواز نیست

اهل دل عٰاجز ز گفتار است با اهل خرد  بی زبان با بی دلان، هرگز سخن پرداز نیست

سَر بده در راه جانان، جان به کف سرباز باش  آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست

عشق جانان، ریشه دارد دَر دل از روز اَلَست  عشق را انجام نَبْوَد، چون ورا آغاز نیست

این پریشان حٰالی از جام «بلیٰ» نوشیده ام

این «بلیٰ» تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست

 

کتابدیوان اشعارصفحه 65