غزل

خرقۀ تزویر

 

خرقۀ تزویر

مائیم و یکی خرقۀ تزویر و دگر هیچ

در دام ریا بسته به زنجیر و دگر هیچ

خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس  جان را چو «رَوان» کرده زمینگیر و دگر هیچ

در بارگه دوست نبُردیم و ندیدیم  جز نامۀ سربسته به تقصیر و دگر هیچ

بگزیده خرابات و گُسسته ز همه خلق  دل بسته به پیش آمدِ تقدیر و دگر هیچ

درویش که درویش صفت نیست، گشاید  بر خلقِ خُدا دیدۀ تحقیر و دگر هیچ

صوفی که صفائیش نباشد، ننهد سر  جُز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ

عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را  عِلمش به حجٰابی شده تفسیر و دگر هیچ

عارف که ز عرفان کتبی چند فرا خواند

بسته است به الفاظ و تعٰابیر و دگر هیچ

 

کتابدیوان اشعارصفحه 74