غزل

دلجویی پیر

 

دلجویی پیر

دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد

مُحتسب را بنوازید که زنجیرم کرد

معتکف گشتم از این پَس بدر پیر مُغان  که بیک جُرعه می از هر دو جهان سیرم کرد

آب کوثر نخورم منّت رضوان نَبرم  پرتو روی تو ای دوست جهانگیرم کرد

دل دَرویش بدست آر که از سرّ اَلست  پَرده برداشته آگاه ز تقدیرم کرد

پیر میخانه بنازم که بسرپنجۀ خویش  فانیم کرده عَدم کرده و تسخیرم کرد

خادم دَرگه پیرم که ز دلجوئی خود

غافِل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد

 

کتابدیوان اشعارصفحه 83