غزل

اسرار جان

 

اسرارِ جان

ای دوست پیر میکده از راه می رسد

با یک گل شکفته به همراه، می رسد

گُل نیست بلکه غنچۀ باغ سعادت است  کز جان دوست بَر دل آگاه می رسد

آن روی باطراوت و آن موی عطرگین  از خیمه گه گذشته به خرگاه می رسد

از خطّۀ حقیقت و از خیمۀ مجاز  برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد

آن نغمۀ فرشتۀ فردوس جاودان  بر گوشِ جان می زده، گهگاه می رسد

دود دَرونِ عاشقِ سرمست از شراب  بر قلب پیر میکده با آه می رسد

دست از دلم بدار که فریاد این گدا  از چاه دل بُرون شده بر شاه می رسد

درد دل فقیر، ز ماهی به ماه رفت  درویش ناله اش به دل ماه می رسد

زیر کمان ابروی دلدار جادویی ست

کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد

 

کتابدیوان اشعارصفحه 85