غزل

جلوۀ جام

 

جلوۀ جٰام

ای کاش دوست دَرد دلم را دوا کند

گر مهربانیم ننماید جفا کند

صوفی که از صفا به دلش جلوه ای ندید  جامی از او گرفت که با آن صفا کند

دردی ز بی وفایی دلبر به جان ماست  ساقی بیٰار سٰاغر می تا وفا کند

بیگانه گشته دوست ز من، جُرعه ای بده  باشد که یار غمزده را آشنا کند

پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم  ترسم که مُحتسب غمِ من برمَلا کند

آن یار گُلعذار قدم زد به محفلم  تا کشف راز از دل این پارسا کند

با گیسوی گشاده سری زن به شیخ شهر

مگذار شیخ مجلس رندان ریا کُنَد!

 

کتابدیوان اشعارصفحه 100