غزل

دریای فنا

 

دریای فنا

کاش روزی بسر کوی توام منزل بود

که در آن شادی و اندوهْ مُراد دل بود

کاش از حلقۀ زُلفت گرهی در کف بود  که گره بازکُنِ عُقدۀ هر مُشکِل بود

دوش کز هجر تو دلْ حٰالت ظلمتکده داشت  یاد تو شمع فروزندۀ آن محفِل بود

دوستان، می زده و مَست و ز هوش  افتاده  بی نصیب آنکه در این جَمع چو من عاقِل بود

آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول  وآنکه از خویش و هَمه کون و مکان غافِل بود

دَر بر دل شدگان علم حجاب است حجاب  از حجاب آنکه برون رفت بحقّ جاهِل بود

عاشق از شوق بدَریای فنا غوطه ور است  بی خبر آنکه بظلمتکدۀ سٰاحِل بود

چون بعشق آمدم از حوزه عِرفان، دیدم

آنچه خواندیم و شنیدیم هَمه باطِل بود

 

کتابدیوان اشعارصفحه 104