غزل

راز بگشا!

 

راز بگشا!

مُرغ دل پَر میزند تا زین قفس بیرون شود

جان بجان آمد توانش تا دمی مجنون شود

کس نداند حال این پَروانۀ دلسوخته  دَر بر شمع وجود دوست آخر چون شود

رَهروان بستند بار و بَر شدند از این دیار  بازمانده دَر خم این کوچه دل پَرخون شود

راز بُگشا پرده بَردار از رُخ زیبای خویش  کز غم دیدار رویت دیده چون جیحون شود

ساقی از لَب تشنگان بازمانده یاد کُن  ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود

گر ببارد اَبر رحمت باده روزی جای آب!

دشتها سَرمست گردد چهره ها گلگون شود

 

کتابدیوان اشعارصفحه 113