غزل

دیار قدس

 

دیار قُدس

دست از دلم بدار که جانم به لب رسید

اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید

گفتم به جٰان غمزده دیگر تو غم مخور  غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید

دلدار من چُو یوسف گمگشته بازگشت  کنعان مرا ز روی دل مُلتهب رسید

راز دلم که قلب جفادیده ام دَرید  از سینه ام گذشت و به مغز عصب رسید

مُرغ دیار قُدس از آن، پرزنان رمید  بَر درگهی که بود وَرا منتخب رسید

دارالسَلام، روی سلامت نشان نداد

بگذشت جان از آن وَ به دارالعجب رسید

 

کتابدیوان اشعارصفحه 119