غزل

آیینۀ جان

 

آیینۀ جان

بَر در میکده بگذشته ز جان آمده ام

پشت پایی زده بر هَر دو جهان آمده ام

جان که آیینۀ هستی است در اقلیم وجود  بَر زده سنگ به آیینۀ جان آمده ام

سرّ هستی چو نشد حاصلم از ملک شهود  در نهانخانه، پی سرّ نهٰان آمده ام

جلوۀ روی تو بی منّت کس مقصود است  کاین هَمه راهْ کران تا به کران آمده ام

دستگیری کنم ای خضر! که در این ظلمات  پی سرچشمۀ آب حَیَوان آمده ام

همّت ای دوست که من چشم ببستم ز جهان  به سر کوی تو چشمِ نگران آمده ام

خوشدل از عاقبت کار شو ای «هندی» از آنک

بَر در پیر رَه از بخت جوان آمده ام

 

کتابدیوان اشعارصفحه 139