غزل

چشم بیمار

 

چشم بیمار

من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمٰار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوسِ اناالحق بزدم  همچو منصور خریدار سَردار شُدم

غم دلدار فکنده است بجانم شرری  که بجٰان آمدم و شُهرۀ بازار شُدم

دَر میخانه گُشائید بِرویم شب و روز  که من از مَسجد و از مَدرسه بیزار شُدم

جامۀ زُهد و ریا کَندم و بر تن کردم  خرقۀ پیر خراباتی و هُشیار شُدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد  از دَم رِند می آلوده مَددکار شُدم

بگذارید که از بُتکده یادی بکُنم

من که با دَست بُت میکده بیدار شدم

 

کتابدیوان اشعارصفحه 142