غزل

همّت پیر‌

 

همّت پیر

رازی است مرا، رازگشائی خواهم

دردی است به جانم و دوائی خواهم

گر طور ندیدم و نخواهم دیدن  در طور دل از تو جٰای پائی خواهم

گر صوفی صٰافی نشدم دَر ره عشق  از همّت پیر رَه، صفائی خواهم

گر دوست وفایی نکند بَر درویش  با جٰان و دلم از او جفائی خواهم

بَردار حجاب از رُخ ای دلبر حُسن  در ظلمت شب راهنمائی خواهم

از خویش بُرون شو ای فرو رفته به خود  من، عٰاشقِ از خویش رهائی خواهم

دَر جان منیّ و می نیٰابم رُخ تو  در کنز عیٰان، کنز خفائی خواهم

این دفتر عشق را ببند ای درویش

من غرقم وَ دستِ ناخدائی خواهم

 

کتابدیوان اشعارصفحه 161