غزل

کاروان عشق‌

 

کاروان عشق

پریشان حٰالی و دَرماندگیّ ما نمیدانی

خطاکاریّ مٰا را فاش بی پروا نمیدانی

بمستی کاروان عٰاشقان رفتند از این منزل  بُرون رفتند از «لا» جانب «الّٰا» نمیدانی

تُهی دستیّ و ظالم پیشگیّ ما نمی بینی  سبُک بٰاریّ عاشق پیشۀ والا نمیدانی

بُرون رفتند از خود تا که دَریابند دلبر را  تو دَر کُنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی

ز جٰا برخیز و بشکن این قفس بگشای غل ها را  تو منزلگاه آدم را وراء «لا» نمیدانی

نبُردی حٰاصلی از عُمر، جز دعوای بی حاصل

تو گویی آدمیّت را جُز این دعوا نمیدانی

 

کتابدیوان اشعارصفحه 182