مسمّط

در توصیف بهاران

در توصیف بَهاران و مدیح ابا صٰالح امام زمان، و تخلّص به نام آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی قدّس الله سِرّه

مژده فروردین ز نو بنمود گیتی را مُسخّر  جیشش از مغرب زمین بگرفت تا مشرق سراسر

رایَتَش افراشت پرچم زین مُقَرْنَسْ چرخِ اَخْضَرْ  گشت از فرمان وی دَر خدمتش گردونْ مقرّر

بر جهان و هَرچه اندر اوست، یکسر حکمران شد

قدرتش بگرفت از خطِّ عرب تا مُلْک ایران  از فراز تودۀ آنْوِرْس تا سَر حدِّ غازان

هند و قفقاز و حبش، بلغار و تُرکستان و سودان  هم طراز دشت و کوهستان و هم پهنای عمان

دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد

کرد، لشکر را ز ابر تیره اُردویی منظّم  داد هر یک راز صَرصَر بادیه پیمایی اَدهم

بر سران لشکر از خورشید نیّر داد پرچم  رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم

برق از بهر سَلام عید نو آتشفشان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 271
چون سَران لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک  هم اَمیران سپه آماده شد از تُرک و تاجیک

داد از امر قضا بر رَعد غُرّان حکم موزیک  زان سپس دادی بر آن غژمان سپه فرمان شلیک

تودۀ غبرا ز شلّیک یَلان بُمباردمان شد

از شلیک لشکری بر خاک تیره خون بریزد  قلبها سوراخ و اندر صفحۀ هامون بریزد

هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد  زَهْرَۀ قیصر شکافد قلب ناپلئون بریزد

لیک زین بُمباردمان عالم بهشت جاودان شد

روزگار از نو، جوان گردید و عالم گشت بُرنا  چرخْ پیروز و جَهان بهروز و خوش اقبالْ دنیا

در طربْ خورشید و مه در رقص و در عشرتْ ثریّا  بس که اسبابِ طرب گردید از هر سو مُهیّا

پیرِ فرتوتِ کُهن از فرطِ عشرت نوجوان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 272
سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان  داشته فرصت، غنیمت در غیاب بوستان بان

کرده خلوت با جوانهای سحٰابی در گُلستان  رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان

من گزارش را نمی دانم دگر آنجا چسان شد

لیک دانم اینقَدَر گل چون عروسان بارور گشت  نسترن آبستن آمد، سنبل تر پُرثمر گشت

آن عقیمی را که دَر دِیْ بخت رفت، اقبال برگشت  این زمان طِفلش یکی دوشیزه و آن دیگر پسر گشت

موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد

چند روزی رفت تا ز ایّام فصل نوبهاری  وقت زاییدن بیامَدْشان و روزِ طفل داری

دَست قُدرت قابله گردید، هر یک را به یاری  زاد آن یک طفلکی مَهپاره وین سیمین عذاری

پاک یزدان هَرچه را تقدیر فرمود، آن چنان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 273
دختر رَزْ اندک اندک شد مهی رُخساره گُلگون  غیرتِ لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون

غمزه زد تا رفته رفته می فروشش گشت مفتون  خواستگاری کرد و بُردش از سَرای مام بیرون

از نِتاجش بادۀ گلرنگْ روح افزای جان شد

سیب سیم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عیّار  گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار

تا که «به»، روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار  بس که رو بر آستانش سود آن رنجورافگار

چهره اش زرد و رُخش پرگَرد و حالش ناتوان شد

جامۀ گلنارگون پوشیده بَر اندام نار است  گوییا چون من گرفتار بُتی بی اعتبار است

جامه اش از رنگ خونِ دل چنین گلناروار است  یا که چون فرهادِ خونینْ دل، قتیلِ راه یٰار است

پیرهَن از خون اندامش بسی گُلنارسٰان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 274
جان فزا بزمی طرب انگیز و خوش آراست، بُلبل  تا که آید در حباله ای عقد او گل بی تأمُل

«تار» صَلْصَل زد، «نوا» طوطی و گرم «رقص» سُنبل  بس که روح افزا، طَرب انگیز شد، بزم طَرب، گل

بَرخلاف شیوۀ مَعشوقگان تصنیف خوان شد

نی اساس شادی اندر تودۀ غَبرا مهیّاست  یا که اَندر بوستانهای زمینی عیش برپاست

خود در این نوروز اندر هشت جنّت شور و غوغاست  قُدسیان را نیز دَر لاهوت، جشنی شادی افزاست

چون که این نوروز با میلاد مَهدی توأمان شد

مَصدرِ هر هشت گردون مبدأ هر هفت اختر  خالق هر شش جهت، نور دل هَر پنج مَصدر

والی هر چار عنصر حُکمران هَر سه دختر  پادشاه هر دو عالم، حُجّتِ یکتای اکبر

آنکه جودش شهرۀ نُه آسمان بَل لامکان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 275
مُصطفی سیرت، علی فر، فاطمه عصمت حسن خو  هم حُسین قدرت، علی زهد و مُحمّدعِلم مَهْرو

شاه جعفر فیض و کاظِم حلم و هشتم قبله گیسو  هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو

مَهدی قائم که دَر وی جمع، اوصاف شهان شد

پادشاه عسکری طَلعت، نقی حشمت تقی فر  بوالحسن فرمان و موسی قُدرت و تقدیر جعفر

علم باقر، زهد سجّاد و حُسینی تاج و افسر  مجتبیٰ حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر

مُصطفی اوصاف و مجلای خداوند جهان شد

جلوۀ ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مُقدس  فیض بی حَدش به بخشش، ثانیِ مجلای اقدس

نورش از «کن» کرد برپا هشت گردون مقرنس  نطق من هرجا چو شمشیر است و دَر وصف شه اخرس

لیک پای عقل دَر وصف وی اندر گِل نهان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 276
دست تقدیرش به نیرو جلوۀ عقل مُجرّد  آینۀ انوار داور، مَظهر اوصافِ احمد

حکم و فرمانش محکَّم، امر و گفتارش مُسدّد  در خصایلْ ثانی اِثْنَیْنِ اَبوالقاسمْ مُحمّد(ص)

آنکه از «یزدان خدا» بر جُمله پیدا و نهان شد

روزگارش گرچه از پیشینیان بودی مؤخّر  لیک از آدم بُدی فرمانْش تا عیسیٰ مُقرّر

از فراز تودۀ غبراء تا گردون اخضر  وز طرازِ قبّۀ ناسوت تا لاهوت ، یکسر

بندۀ فرمانبرش گردید و عَبدِ آستان شد

پادشاها کار اسلام است و اسلامی پریشان  در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان

بنگرم از هر طرف هَر بیدلی سر در گریبان  خسروا از جای برخیز و مَدد کن اهل ایمان

خاصه این آیت که پُشت و ملجأ اسلامیان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 277
راستی این آیت اَلله گر دَر این سامان نبودی  کشتی اسلام را از مِهر پُشتیبان نبودی

دشمنان را گر که تیغ حِشمتش بر جان نبودی  اسمی از اسلامیٰان و رسمی از ایمان نبودی

حَبّذا از یزد، کز وی، طٰالع این خورشید جان شد

جای دارد گر نهد رو آسمان بر آستانش  لشکر فتح و ظفر گردد هَماره جٰان فشانش

نیّرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش  عبد درگه، بندۀ فرمان شود، نُه آسمانش

چون که بر کشتیّ اسلامی یگانه پُشتبان شد

حوزۀ اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود  پیکرش بی روح و روح اقدسش از تن بُرون بود

روحش افسرده ز ظلمِ ظلم اندیشان دون بود  قلب پیغمبر، دلِ حیدَر ز مظلومیش خون بود

از عطایش باز سوی پیکرش روح روان شد


کتابدیوان اشعارصفحه 278
ابر فیضش بر سَر اسلامیٰان گوهرفشان است  باد عَدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است

داد علمش شهرۀ دستان شهود داستان است  حُجّت کُبریٰ ز بعد حضرت صٰاحب زمان است

آن که از جودش، زمین ساکن، گرایان آسمان شد

تا ولایت بَر ولی عصر(عج) می باشد مُقرّر  تا نبوّت را مُحمّد(ص)، تا خلافت راست حیدر

تا که شعر «هندی» اَست از شهد چون قند مُکرّر  پوستْ زندان، رگْ سنان و مُژّهْ پیکان، مویْ نشتر

باد آن کس را که خَصم جاهِ تو از انس و جان شد

 

کتابدیوان اشعارصفحه 279