قطعات و اشعار پراکنده

جام چشم

جام چشم

تاراج کرد روی گُلش هستی مرا

افزود چشم می زده اش مستی مرا

افروخت آتشی به روانم ز غمزه اش  بَر باد داد سرکشی و پستی مرا

افشاند زلف خم خم و چین چین خویش را  خم کرد قامت من و تردستی مرا

آن دم که با صراحی می سوی من دوید  برکند هستی من و سرمستی مرا

 

کتابدیوان اشعارصفحه 295