مجله کودک 511 صفحه 11

گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچهها را دوست دارید؟ چون بچههای ما هستند، دوستشان دارید؟» امام نگاهم کرد و گفت: «نه، من همهی بچهها را دوست دارم. وقتی هم که به «حسینیه» میروم برای دیدار با مردم، حواسم به بچههاست. دوست دارم بیشتر آنها را ببینم. وقتی که دارم صحبت میکنم، یکدفعه میبینم بچهای دارد گریه میکند یا بچهی دیگری دارد برای من دست تکان میدهد، همهی حواسم میرود به آن بچهها...» پدربزرگ، واقعاً بچهها را دوست داشت. کنار گورستان ایستاد، یک دستش را به کمر زد و در حالی که با دست دیگرش به گورها اشاره میکرد، با غرور گفت: «نگاه کن روباه! اینجا آرامگاه پدران و نیاکان من است. آنها در زمان خودشان، میمونهایی بسیار سرشناس،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 511صفحه 11