مجله کودک 513 صفحه 9

چهرهاش درهم و ناراحت است. تازه فهمیدم که از دست من ناراحت است و میخواهد مرا تنبیه کند. او همانطور که به آرامی دستش را برای کتک زدن من بالا میبرد، خیلی آهسته به طرف من میآمد. حرکتِ کُند پدر طوری بود که فهمیدم میخواهد به من فرصتی برای فرار کردن بدهد. اما من از جایم تکان نخوردم و همان جا ماندم تا بالاخره آقا رسید و مرا تنبیه کرد. شاید فرار نکردن من برای این بود که فکر میکردم، تنبیه، حق من است. اما بعد از آن دیگر از پدر و مادرم نافرمانی نکردم و یاد گرفتم که هر وقت آنها از من کاری را بخواهند، بگویم: «چشم»! پدر، خیلی به مادر احترام میگذاشت و نافرمانی و بیاحترامی نسبت به او را راحت نمیبخشید. میزد و از تماشای خودش کیف میکرد. در این حال چشمش به یک مرغ ماهیخوار افتاد. جلو رفت و با غرور به او گفت: «آهای مرغ خاکستری! تو چه قدر ساده و بیشکل و قیافهای! نه رنگی داری و نه نقش و نگاری! در حالی که من عروس پرندگان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 9