مجله کودک 514 صفحه 16

قسمت پنجم محمدعلی دهقانی راز سبز پدربزرگ احساس عجیبی در وجود تمام بچهها لانه کرد؛ هم ترس بود و هم خجالت. اما بیشتر از همه، تفکری بود همراه با حیرت و شگفتی. در حالی که فکر میکردند، آرام سرهای خودشان را پایین انداختند و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند. * * * عصر فردا، بچهها در میدانگاه مشغول بازی بودند، که دیدند پیرمرد از دور به سمت آنها میآید. با دیدن او، همه ترسیدند و دوان دوان به خانههای خودشان رفتند و پنهان شدند. در کمتر از چند لحظه، حتی یک نفر در میدانگاه نبود. پیرمرد، وقتی به محل بازی رسید، آنجا را خالیِ خالی دید. خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: «یعنی چه؟ پس بچهها کجا رفتند؟» کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. هیچ خبری نبود. حالا دیگر پدربزرگ، تمام بچهها را به اسم میشناخت. سرش را بلند کرد و صدا زد: «آقا محسن!... سعید آقا!... داوودخان!... پیام جان!...» هیچ کس جواب نداد. پیرمرد، دو دستش را جلوی دهان بلندگو ساخت و توی آن بلندتر صدا زد: «آقا محسن! آقا محسن! کجایی بابا؟... بچههای صالح، کجایید؟ مگر امروز نمیخواهید با میآمد، تا این صدا را شنید، شکارش را رها کرد و با سرعت تمام پا به فرار گذاشت. الاغ، که تازه موضوع را فهمیده بود، وقتی فرارِ شیر را دید، با خودش گفت: «عجب شیری! اگر از صدای یک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 514صفحه 16