مجله کودک 515 صفحه 17

اینطور!... پس شما میخواهید به مسجد بیایید! البته شما فرزندان من هنوز به سن تکلیف نرسیدهاید و برای نماز خواندن وقت دارید. اما این که از حالا به این کار علاقهمند شدهاید، خیلی خوب است. چون با این کار، شما زودتر با نماز آشنا میشوید و به نماز خواندنِ اول وقت عادت میکنید، که هیچ کاری از این بهتر نیست.» بعد از این کلمات، پیرمرد آرام قدم برداشت و با دست بچهها را دعوت به رفتن کرد: «بفرمایید، بسمالله!» بچهها پشت سر پدربزرگ راه افتادند. اما بعد از چند قدم، یکدفعه پیرمرد ایستاد و به طرف بچهها برگشت و گفت: «راستی، شما اجازهی مادر یا پدرتان را گرفتهاید؟» محسن، از طرف همه گفت: «پدربزرگ! مگر نماز خواندن نیاز به اجازهی پدر و مادر دارد؟!» پیرمرد، لبخندی زد و انگشت اشارهاش را بلند کرد و گفت: «نماز خواندن، نه. اما رفتن به مسجد، چرا!» بچهها، تا این حرف را شنیدند، آمادهی دویدن به سمت خانههای خود شدند. اما در همین وقت دست پدربزرگ بالا رفت و آنها را سر جایشان نگاه داشت. پدربزرگ گفت: «صبر کنید! اگر حالا بروید، وقت نماز میگذرد. من اجازهی امشبِ شما را خودم میگیرم. اما یادتان باشد که بعد از این باید اجازهی پدر یا مادر را بگیرید!» بچهها با خوشحالی یکصدا گفتند: «چشم!» آن وقت همه با هم به طرف مسجد راه افتادند. در همین موقع، صدای مؤذن در فضای محله جاری شد: «حَی علی خَیرالعَمل» یعنی: به سوی بهترینِ کارها (نماز) شتاب کنید. «لاکپشت! این چه جور راه رفتن است؟ تو خیلی آهسته راه میروی!» لاکپشت خندید و گفت: «دوست من! درست است که تو خیلی تُند میدَوی و با

مجلات دوست کودکانمجله کودک 515صفحه 17