مجله کودک 02 صفحه 27

داستان دوست انگشت ماستی پدربزرگ و بقیه نشسته اند سر سفره، پدر بزرگ آرام غذا خورده یک تکه کوچک نان میکند و میگذارد توی دهانش. کنار پدر بزرگ نشستهام. چشمم به کاسه ماست است. من ماست خیلی دوست دارم، یک تکه نان میکنم و میزنم توی کاسه ماست، هم نان ماستی میشود و هم انگشتم تا نصفه میرود توی کاسه ماست. یکدفعه پدربزرگ دستم را میکشد عقب و از کاسه ماست در میآورد. سرم را میاندازم پایین. نمیتوانم نان ماستی را بگذارم توی دهنم. هم خجالت کشیدم و هم ناراحت شدم که پدر بزرگ دستم را کشید. دوست ندارم کسی بفهمد که بغضم گرفته. یواش یواش تکه نان را میبرم جلو و میگذارم توی دهانم، اما خوب نمیتوانم آن را بجوم. زیر چشمی به همه نگاه میکنم، فکر میکنم که همه به من زل زدهاند. اما هیچ کس حواسش به من نیست، اما پدربزرگ دارد نگاهم میکند. نمیخواهم نگاهش کنم، انگشتم هنوز ماستی است و من نمیدانم چه کارش کنم. یکدفعه پدربزرگ دستم را میگیرد و میبرد دم دهانش و انگشت ماستی را لیس میزند و لقمه نانی که توی دهنم مانده، راحت از گلویم پایین میرود. پدربزرگ لبخند میزند و دست روی سرم میکشد و میگوید: «دخترم، من از دست تو بدم نمیآید، ولی همه میخواهند از این ماست بخورند. تو نباید دست توی کاسه بکنی، بهتر است با قاشق برای خودت ماست بریزی». به پدر بزرگ لبخند میزنم و قاشق تمیز توی سفره را بر میدارم. از خاطرات خانم زهرا اشراقی (نوه امام)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 02صفحه 27