
داستان کوتاه
مادرِ سیب
نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. یک درخت سیب بود. کنار درخت سیب یک درخت کاج بود. درخت سیب پر از میوه بود، درخت کاج فقط سبز بود و میوهای نداشت. سیبها سرخ و گرد و تپل بودند. درخت کاج آنها را خیلی دوست داشت. با خندهشان میخندید و از گریهشان غصهدار میشد. آرزو داشت فقط یکی از آنهـا مال او بـاشد. یک روز به درخت سیب گفت: «یکـی از سیبـهایت را به من مـیدهـی؟»
درخت سیب نگاهی به کاج کرد و گفت: «به تو؟ سیب بدهم؟ چه کسی دیده که کاج میوۀ سیب داشته باشد. من مادر اینها هستم. هیچ وقت، هیچ وقت آنها را از خودم جدا نمیکنم.»
کاج گفت: «فقط یکی!»
درخت سیب گفت: «نه. هیچ کس بهتر از من نمیتواند از آنها نگهداری کند. حتی یکی از آنها را هم نمیدهم.»
درخت کاج بلندترین شاخهاش را نزدیک برد و یکی از سیبها را که از همه کوچکتر بود نوازش کرد. سیب کوچولو قلقلکش آمد و خندید. پوست سیب خیلی نرم و خوشبو بود. درخت کاج او را بو کرد و احساس کرد شاخههایش پر از سیب شده. تمام روز درخت کاج بوی سیب میداد. شب شد، درخت سیب مثل همیشه برای سیبهای تپلی قصه گفت و لالایی خواند و آنها را خواباند. درخت کاج آن قدر بیدار ماند تا همۀ سیبها خوابیدند. حتی سیب کوچولوی قلقلکی که چشمهایش را نمیبست
و یواشکی به درخت کاج میخندید.
وقتی همه به خواب رفتند درخت کاج هم چشمهایش را بست تا بخوابد. اما، ناگهان باد تندی وزید. درخت کاج ترسید. سیبها بیدار شدند. درخت سیب بچههایش را محکم گرفته بود. باد خیلی تند بود. باد نبود توفان بود. کاج گفت: «مراقب بچهها باش.»
درخت سیب فریاد زد: «مراقبم. نگران نباش.»
اما توفان خیلی شدید بود. ناگهان کاج صدای فریادی شنید. سیب کوچولوی قلقلکی از شاخه جدا شد. درخت کاج خودش را خم کرد و سیب را با شاخههای بزرگش گرفت. سیب کوچولو آنقدر ترسیده بود که اصلاٌ قلقلکش نیامد. درخت کاج سیب را لابلای برگهای سبزش گرفت تا گرم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 6