
بودیم، فحش بلد نبودیم، برای همین کارمان فقط مو کشیدن بود و مشت و
لگد انداختن. وقتی که از دعوا خسته میشدیم، با هم قهر میکردیم و یک چرت
میخوابیدیم تا خستگیمان در برود. بعضی وقتها هم که حوصلهمان سر
میرفت، بند نافمان را میگرفتیم و طناب بازی میکردیم. بعضی وقتها
یک سر بندناف را برادرم میگرفت
و یک سر آن را من و میکشیدیم تا ببینیم کی
زورش بیشتر است. توی بازی هم، برادرم جِر میزد و ما دوباره کتک کاریمان میشد. همین بود که وقتی به دنیا آمدیم، برادرم زیر چشم من یک بادمجان کاشته بود و من هم یک نخ مو روی سرش نگذاشته
بودم و او کچلِِ کچلِ بود.
وقتی خواستیم دنیا بیاییم، دعوایمان حسابی بالا گرفت. توی
شکم مامان، هر دوتایمان هم سن بودیم؛ اما هر کدام از ما که زودتر
به دنیا میآمد، بزرگتر حساب میشد. آن قُلِ من که خیلی زورگو بود،
میخواست اول خودش به دنیا بیاید، من هم که دلم نمیخواست
تو سری خور او بشوم، دوست داشتم خودم اول به دنیا بیایم. اما تا خواستم زودتر بیایم، برادرم مچ دستـم را گرفت و مرا کشید عقب. حرصم درآمـد. تا برادرم خـواست بـرود، پشـت پایـش زدم و او محـکم خورد زمیـن. یعنـی خـورد به شکـم مامان، گمانم، مامان حسابی از دست ما دو تا عصبانی شده بود، چون همهاش جیغ میکشید.
برادرم که افتاد، من از روی کلهاش پریدم تا شیرجه بزنم به این دنیا. اما برادرم بند نافم را دور پایم پیچاند و من گیر افتادم و بدبخت شدم. بعد خودش همانطور که زبانش
را برایم در میآورد، خندهکنان دستش را به دکتر داد و زودتر از من به دنیا آمد.
من زدم زیر گریه و توی شکم مامان نشستم تا بند ناف را از دور پایم باز
کنم. حسابی اوقاتم تلخ شده بود و گریهام بند نمیآمد. شش دقیقه طول
کشید تا خودم را از روی بند ناف نجات دادم و دستم را به دکتر دادم و به دنیا
آمدم. همین بودکه وقتی من به دنیا آمدم، گریه میکردم و برادرم میخندید.
دکتر از گریۀ من فهمید که برادرم مرا اذیت
کرده، برای همین پاهایش را گرفت و او را آویزان کرد و زد دمِ باسنش.
اخمهای برادرم توی هم رفت. دکتر دوباره او را کتک زد، برادرم میخواست
به او فحش بدهد، اما بلد نبود، بغضش گرفت. دکتر دوباره او را زد و
این بار برادرم زد زیر گریه و من دلم خنک شد.
با اینکه دکتر برادرم را تنبیه کرد، اما بدبختی من تازه شروع
شد؛ چون برادر دوقلویم حالا دیگر شش دقیقه از من بزرگتر بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 15