
خلاصه قسمتهای گذشته
تاکنون خوانده اید که:
تا کنون خواندهاید:
بیل و کرین هر دو یتیم بودند. وقتی کرین در مدرسه به بیل حمله میکند و با هم دعوا میکنند،
بیل خیلی عصبانی میشود تا این که داستان زندگی او و از دست دادن دوستش را میشنود، پس از آن سعی میکند او را
پیدا کرده و کمکش کند. بیل میفهمد که کرین میخواسته به شهر برود. او هم تصمیم میگیرد، روز بعد با دوستانش به شهر برود. ولی همان شب او با صدای «ماپ»، سگ خانهشان به اتاق بزرگ میرود و کرین را در آنجا میبیند.
قسمت ششم
نویسنده: ایرن شولتز
مترجم: مریم پورحسینی ( پرستو)
دوستان صمیمیوقتی کرین وارد آشپزخانه شد، همه با تعجب به او نگاه کردند. سپس خانم تانری به خودش آمد و گفت: «خوش آمدی کرین، ما همه نگران تو بودیم، خوب حالا
همین جا بنشین و از این خوراکیها بخور، تا من برایت غذا آماده کنم.» سامی گفت: «به ماپ هم غذا بده، حالا آن یک سگ کارآگاه شده است.» بیل به آقای همستر و خانم
استرانگ تلفن کرد. دیو گفت: «کرین تو کی آمدی؟» کرین گفت: «تقریباً نیم ساعت پیش. من آمده بودم از بیل عذرخواهـی کنم. آن روز من دعوا را شروع کردم و به او گفتم، بچه خرس، البته وقتی او را دیدم قصد دعوا نداشتم. من فقط میخواستم از او کمک بگیـرم. ولی وقتی او را با سامی دیدم، آن هم در حالی که من بهترین دوستم را گم کرده بودم، خیلی عصبانی شدم، و همین باعث دعوا شد. چند بار هم خواستم از او عذرخواهـی کنم ولی هیچوقت تنها نبود. دیشب دزدکی بیرون آمدم تا به اینجا بیایم و بیل را ببینم ولی خیلی دیر شد. با خودم فکر کردم در اتاق بزرگ بخوابم و صبح با او صحبت کنم. راستی ببخشید که آجرهای شومینه را انداختم. خودم آنها را درست میکنم.» بیل گفت:«مهم نیست.» دیو گفت: «ما تمام شهر را به دنبال تو گشتیم.» کرین پرسید: «چرا؟» سامی جواب داد: «چون خانم استرانگ زندگی تو و جیم را برای ما تعریف کرد و همۀ بچهها تصمیم گرفتند بهتو کمک کنند تا او را پیدا کنی.» کرین گفت: «مـن از جیم خبری ندارم، فقـط مـیدانم که او دوباره فرار کرده تا من را پیدا کند.» خانم تانـری در حالی که یک بشقاب غذا به کرین میداد گفت: «فعلاً
مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 22