
من یک
دخترک افغانی هستم
نوشته: محبوبه حقیقی
نمیدانم چند سال پیش بود که پدر از پیش ما رفت. اما میدانم آنقدر کوچک بودم که نمیتوانستم به دنبالش بروم، دستهایش را بگیرم و از او بخواهم پیش من بماند.
وقتی که بابا رفت، من در کوچه پس کوچههای شهر غبارگرفتهای که دوست داشتم، بازی میکـردم و بـزرگ میشدم. وقتی از مادر مـیپرسیدم: «بابـا کـجـاست؟»، میگفت: «رفته کار کنه، یه جای دور». هر روز با صداهای وحشتناکی از خواب بیدار میشدم که میگفتند صدای انفجار بمب و توپ است و گاهگاهی با صدای شیون همسایهها. گاهی مردی که روی تخت خوابیده بود و بیدار نمیشد و تمام پیکرش خونین بود به خانهشان میآمد.
یک روز فهمیدم دیگر نه من و نه مادرم نباید از خانه خارج شویم. من دیگر نمیتوانستم در کوچه باغهای شهرمان بازی کنم. دیگر کسی نباید صدای خندههای مرا میشنیـد و هیچ کس نباید موهای حنایی رنگ مرا میدیـد. چـون من یک دختربچه افغانی بودم و آنهایی که حالا قدرتمندان شهر ما بودند، نمیگذاشتند هیچ دختری در کوچههای شهر بازی کند. هیچ دختری نمیتوانست حرف بزند، بخندد و
درس بخواند؛ حتی اگر گرسنه
بود. حتی اگر دلش برای دوست کوچـکش که در یکی از همان خانههای گلی، یک کوچه آن طرفتر، زندگی میکرد، تنگ شده بود نمیتوانست از خانه بیرون برود و او را ببیند. حتی اگر یک روز، پیش از آن که قدرتمندان بگویند نباید از خانه خارج شوی، عروسکش را به امانت به او داده بود. حالا عروسک منبرای همیشه پیش او میماند ومن چون یک دختر افغانی هستم که پدرم در یک سرزمین دورکار میکند و مادرم حتی در حیاط خانه لباسی بلند میپوشد، دیگر نمیتوانم عروسکم را از او بگیرم. هر چند عروسکم هم دختر است و میدانم اگر قدرتمندان شهر او را ببینند حتماَ موهایش را میبُرند.
یک شب مادرم همه لباسهای مرا در یک بغچۀ کوچک جمع کرد و روی سرش گذاشت و همان لباس ناآشنا را پوشید، ما به سرزمینی میرفتیم که در آن پدر کار میکرد.
سرزمینی که پدر آنجا کار میکرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 06صفحه 26