
سنگ گفت: یک قل و دو قل آلوچه
من دخترم هلوچه
مادر فهمید لولوی صحرایی دخترش را سنگ کرده
است. سنگ را برداشت و به خانه آمد و در را محکم
بست. دختر وقتی خودش را تو خانه و تو بغلِ
مادر دید، خوشحال شد، اما مادر آهی کشید
و زد زیر گریه. سنگ را پای درخت هلو
گذاشت و کنار او نشست و خواند:
لالالالا گل سنگم
چه غمگینه دلِ تنگم
برو لولوی صحرایی
تو از بچّم چه میخواهی؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 7