
باد و باران شد. برگهای درخت زرد شد. اما مادر از کنار سنگ، دور نشد.
زمستان شد. هوا سرد شد. مادر همان جا توی برف و سرما نشسته بود و برای
سنگ شعر میخواند.
بهار که رسید، سنگ سبز شد. ریشه زد و ساقهای از توی آب
بیرون آمد. ساقه قد کشید و قد کشید تا به سر دیوار رسید و
یک گل سرخ و سفید از توی آن بیرون آمد، گل به طرف
مادر خم شد و گفت:
یک پر و دو پر آلوچه
من دخترم هلوچه
مادر به گل نگاه کرد و خواند:
لالالالا گل دختر
پریدی از بَرَم پرپر
برو لولوی صحرایی
تو از بچّم چه میخواهی؟
مادر و دختر همینطور برای هم
شعر میخواندند.
یک شب لولوی صحرایی از کوچه
میگذشت. صدای مادر و دختر را
شنید. سر بلند کرد و ساقه را دید که
به سر دیوار رسیده بود. فهمید گل
سرخ و سفید همان هلوچه است.
دستش را دراز کرد تا گل را بچیند که
یک دفعه دستش به دیوارِ خانه خورد.
دیوار محکم بود. لولو که دردش گرفته
بود، عصبانی شد و لگدی به دیوار زد.
سنگی از دیوار جدا شدوافتاد روسرِ لولو.
لولو فریادی کشید. شیشۀ عمر لولو از
جیبش افتاد زمین و شکست. لولو جیغ
زد و دود شد و رفت هوا. تا لولو غیب
شد ساقۀ سرِ دیوار ترق... صدایی
کرد و از توی گل سرخ و سفید،
هلوچه بیرون پرید. مادر خندید.
هلوچه را بغل کرد و بوسید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 8