
میکنم منظور او این است که در این پارک غاری
هست که اطراف آن پراز گل و درخت است یعنی شاید
منظور او از چوب، درخت باشد». سامی که خیلی
گرسنه بود گفت: «راستش من دیگر نمیتوانم ادامه
بدهم. الان میروم و ساندویچها را میآورم». آقای
همستر گفت: «برو ما همینطور که داریم کارمان را
انجام میدهیم، غذایمان را هم میخوریم.» او گفت:
«خوب کرین از کجا شروع کنیم؟» کرین گفت: «این
پارک خیلی بزرگ است. من و جیم مدت زیادی را در
اینجا گذراندهایم، اما هیچ وقت فکر نمیکردیم که
غاری در اینجا باشد و گل و درخت هم که همه جا
هست. راستش من هم نمیدانم از کجا شروع کنیم.
این پارک تقریباً شکل یک دایرۀ بزرگ است که
کتابخانه یک طرف آن و گلخانه در طرف دیگرش
است.»
آقای همستر گفت: «پس
تصور کنید که این دایره را به
پنج قسمت تقسیم کنیم و هر
دو نفر یک قسمت را جستجو
کنند. بعد هم سر ساعت پنج
همگی اینجا باشیم.» ساعت پنج،
همه خسته و گرسنه جلو در
کتابخانه بودند و البته به هیچ
نتیجهای هم نرسیده بودند. کرین
با ناامیدی گفت: «من و کتی از
هر کسی که دیدیم در مورد غار
سوال کردیم، اما هیچ کس
اطلاعی از آن نداشت؛ حتی
کارگران پارک هم نمیدانستند.
آقای همستر که دید همه خسته
هستند گفت: «خب برای امروز کافی
است حالا برویم شام بخوریم و بعد
جایی برای خواب پیدا کنیم. صبح
زود دوباره شروع کنیم.» دکتر استرانگ با مهربانی
دستش را دور گردن کرین انداخت و گفت: «ناراحت
نباش پسرم، بالاخره او را پیدا میکنیم.» خانم تانری
که خسته به نظر میرسید، گفت: «باید امشب به پلیس
تلفن کنیم و ببینیم آنها به چه نتیجهای رسیدهاند!»
کرین به دوستانش لبخندی زد، اما در دلش خیلی
نگران بود. بقیه هم نگران بودند.
اگر شما هم نگران جیم هستید، با ما همراه باشید!
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 27