
هرگز از تنهایی خود با او حرف نمیزد. هرگز از ناسزاها و
بیاحترامیهایی که میشنید و میدید، چیزی نمیگفت تا مبادا
پیامبر را غمگین و آزرده کند.
خداوند اورا دوست داشت؛ چون پیامبر او را دوست داشت، پس
زمانی که خدیجه حضرت فاطمه (س) را باردار شد، خداوند اراده
فرمود که حضرت فاطمه با او سخن بگوید. چنین شد که خدیجه
روزها با فاطمه حرف میزد و فرزندی که هنوز پا به جهان نگذاشته
بود، مونس و همدمش میشد.
یک روز حضرت پیامبر وارد خانه شد و شنید که خدیجه با
کسی سخن میگوید، اما هیچ کس در اتاق نبود. فرمود: «با که
سخن میگفتی؟»
خدیجه گفت: «با فرزندی که در شکم دارم. او مونس
تنهاییهای من است.»
پیامبر فرمود: «جبرئیل برایم خبر آورد که این فرزند دختر
است دختری پاک که نسل پس از من از او خواهد بود.»
خدیجه لبخند زد و از بشارتی که پیامبر داده بود، لبریز شوق
شد.
روزها از پی هم گذشت تا زمان تولد حضرت فاطمه (س) فرا
رسید. خدیجه درد میکشید و نیاز به یاری داشت. کسی را به دنبال
زنان قریش فرستاد، اما هیچ کس حاضر نشد به کمکش بیاید. آنان
پیغام دادند که: «خود تو تصمیم به این ازدواج گرفتی و همسر کسی
شدی که فقیر است و مالی ندارد. اکنون خود میدانی...»
خدیجه درد میکشید، اما دردی که از زخم زبانها بر روحش
نشسته بود، او را اندوهناکتر میکرد. در این حالت ناگهان چهار زن
بر بالینش حاضر شدند.
خدیجه از دیدن آنها ترسید. یکی از زنان گفت: «مترس ای
خدیجه که ما از سوی پروردگار آمدهایم. خداوند ما را فرستاده تا در
زمان تولد کودک تو که نور بهشت است و مظهر پاکی فرشتگان،
در کنارت باشیم.»
خدیجه آرام گرفت. هوا عطرآگین شد و فاطمه (س) به دنیا
آمد؛ پاک و زیبا. فرشتگان خدا او را در آغوش گرفتند و بر چهرۀ
مبارکش بوسه زدند. آسمان روشن شد، زمین روشن شد و شادی
معنایی دیگر یافت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 09صفحه 29