مجله کودک 11 صفحه 5

عجب فیلی بود ! روزی بود روزگاری بود. چند مسافر هندی یک فیل بزرگ را به سرزمینی بردند. مردم آن سرزمین هیچ وقت فیل ندیده بودند. مسافرهای هندی فیل را دریک طویلۀ بزرگ جادادند. مردم دسته دستـه برای دیدن فیـل به آنجا مـی­رفتند و با تعجب به فیل نگاه می­کردند و وقتی به دِه­ها و شهرهای خود بر می­گشتند، برای دیگران هم تعریف می­کردند. در یک ده دور، چهار خواهر و برادر زنـدگـی می­کـردند. اسـم خواهـر بزرگتر «گلیِ بلند بلند» بود. چون قـدش خیلی بلند بود. خواهر دیگر«گلی کوتاه کوتاه» بود، چون خیلی کوتاه بود. اسم برادر بزرگتر «قلی زورمنـد» بود چون خیلی قوی هیکل و پرزور بودو برادرکوچک، «قلی ریزه»بود چون که خیلی ریزه میزه بود. آنهـا وقتی تعریف فیل را شنیـدند، همه با هم گفتند: «الاّ و بلاّ ما هم باید برویم و فیل را ببینیم.» قلی زورمند با صدای کلفتش گفت: «قلی ریزه را نمی­بریم، چون که زود خسته می­شود و من مجبور می­شوم تمام راه او را قلمدوش کنم.» قلی ریزه تا این را شنید با صدای جیغ جیغویش چنان جیغ و دادی به راه انداخت که نگو. بعد خودش را روی زمین انداخت. پاهایش را چنان به این طرف و آن طرف کوبید که نپرس. آخر سرهم فریاد کشید و گریه کرد و گفت: «من هم می­آیم. باید مرا هم ببرید.» گلی کوتـاهه که خیلی مهربان بود گفت: «او را هم ببریم. خودم بغلش می­کنم.» قلی زورمند شروع کرد به داد و بیداد. داشت مثل همیشه دعوایشان می­شد که گلی بلنده با صدای نازکش داد کشید: «همه ساکت. گلی کوتاهه راست می­گوید. بچه گناه دارد، همه با هم می­رویم.» قلی زورمند گفت: «بـاشد! ولی نه قلمدوش من!» و دیگر کسی به حرف او گوش نداد. دخترهـا چارقد و چادر پوشیـدند و همه گیوه­هایشان را به پا کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند و تمام مدت هم قلی ریزه قلمدوش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 5