
باران فقط در خانه ما بارید
همه جا خشک بود. زمین، جوی آب خیابان، رودخانه کوچک بلوار، چمنهای پارک، برگ درختها، حتی صدای نفسهای مردم هم خشک بود.
شـبنـم دلـش بـرای زمیـــن میسـوخت. از وقتـی شنیده بود قطرههای آب را هم نباید دور ریخت، خیلی روز میگذشت. شبنم در تمام این روزها حتی یک قطره آب هـم رور زمین حیاط نریخته بود. چقدر زمین حیاط تشنه بود. شبنم هر وقت به تشنگی زمین حیاط فکر میکرد، نفسش تنگ میشد، دلش میگرفت.
تازگیها، یک فکر تازه هم به سرش زده بود. از آن روی که گربه پشمالوی کوچهشان، کنارش ایستاده بود و قمقمۀ آبش را بو میکرد، شبنم مدامفکرمیکرد حالا گربهها، کبوترها، حتی کلاغ سیاهها، کجا باید آب بخورند. توی هیچ جویی آب نیست. حوضهای خانهها همه خالیاند.
شبنم فکر کرد: «خدایا! چقدر بچه گربهها تشنهاند!»
وقتی یاد بچه گربهها افتاد، دیگر طاقت شبنم کوچولو تمام شد. بالش سفیدش را روی صورتش گذاشت و
زار زار گریه کرد.
شبنم آن شب
برای همۀ تشنهها
دعا کرد. شبنم در
خیالش هزار بار هزار لیوان آب را به بچه گربههای تشنه وجوجه کلاغهای تازه از تخم درآمده داد. شبنم آرزو داشت که هیچ موجودی که از خانه آنها رد میشود، تشنه برنگردد. دلش میخواست حیاط خانهشان آن قـدر آب داشته باشد که همۀ حیوانهای شهر، نشانی آن را بلد باشند؛ همۀ تشنهها. وقتی خوابش برد، صورتش هنوز هم خیس بود. نیمههای شب با یک بوی خوب از خواب بیدار شد. پردۀ پنجره اتاق تکان میخورد. بوی نم خاک همۀ اتاق را پر کرده بود؛ با عجله بلند شد و به سمت پنجره دوید. حیاط خانه آنها خیس بود و یک ابر
مهربان از آسمان برایش دست تکان میداد؛ اما فقط حیاط آنها خیس بود. شبنم نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. نمیدانست چه کار خوبی کرده است که باران فقط در خانه آنها آمده؛ اما کمی که فکر کرد همه چیز را فهمید. فردا صبح شبنم به همۀ دوستانش یواشکی گفت که اگر یک قطرۀ آب را هم دور نریزند، اگربه فکر همه بچه گربههای تشنه باشند و اگر یک شب از ته دل برای باران دعا کنند، حتماً باران میبارد. آنوقت همۀ پرندهها، نشانی خانه همه آنها را یاد میگیرند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 11صفحه 27