‏من در جوانی می خواستم مشرَّف شوم حضرت عبدالعظیم؛ یک نفر واعظ خیلی مقتدر،‏‎ ‎‏خیلی واعظ اما به اسلام خیلی کار نداشت. وقتی دید من معمَّم هستم، به من گفت بیا‏‎ ‎‏اینجا بنشین پهلوی من. ما با اتوبوس می خواستیم تا حضرت عبدالعظیم برویم. وقتی که‏‎ ‎‏حرفهایی زد و چیزهایی گفت و من هم گوش کردم. تا نزدیک شد به حضرت عبدالعظیم‏‎ ‎‏به شوفر گفت: زود برو نماز مغرب قضا می شود. با اینکه اول مغرب بود. من به او گفتم‏‎ ‎‏که: نماز مغرب که حالا قضا نمی شود. گفت: یک روایتی دارد که اگر تأخیر بیندازند چه‏‎ ‎‏می شود. گفتم: خوب، آخر روایات دیگری هم هست. گفت: من به آنها کاری ندارم.‏

منبع: امام به روایت امام؛ ص۲۸۹

. انتهای پیام /*