در شب حادثه، داداش به معصومه خانم که آن روزها کمی ناخوش احوال بودند، خبر می دهند که عده ای مهمان از ایران به همراه گروه دیگری برای دیدار می آیند. از معصومه خانم می خواهند که شامش را بخورند و منتظر ایشان نمانند. خانواده نیز از همه جا بی خبر، قسمت شام داداش را برایش کنار گذاشته و به خواب می روند. حسین، پسر داداش، تعریف می کرد: «زمانی که برای نماز صبح بیدار شدم، چراغ اتاق بابا هنوز روشن بود. زمانی که آفتاب طلوع کرده و می خواستم راهی حرم شوم متوجه شدم که برق اتاق بابا خاموش شده است. یعنی تا آن زمان بابا هنوز زنده بوده است.»

صبحگاه، زمانی که صغری خانم به همراه یک لیوان خاکشیر وارد اتاق داداش می شود، ایشان را در حالت سجده می یابد. هرچه صدایشان می کند داداش جوابی نمی دهد. به سرعت به سراغ معصومه خانم می رود و ایشان را مطلع می کند. معصومه خانم زمانی که داداش را از سجده بلند می کند، با صورت کبود او مواجه می شود و با جیغ و گریه از خداوند طلب کمک می کند. صغری خانم به سرعت داخل کوچه شده و آقای دعائی را در حالی که نان به دست به سمت خانه حرکت می کرد، می یابد. آقای دعائی با فریاد کمک صغری خانم به خود می آید و با فراخواندن همسایه رو به رویی، آقای خرسان که بعدها هفده نفر از اعضای خانواده شان به دست صدام به شهادت رسیدند، برای کمک راهی خانه داداش می شوند. داداش را از پله های باریک اتاق پایین کشیده و با تاکسی راهی بیمارستان کوفه می کنند. پسر ده ساله خانواده آقای خرسان، هراسان خودش را به منزل آقا می رساند و می گوید، ابو حسین حالش به هم خورده است. آقا به خیالش که معصومه خانم حال ندار بوده و حالش بد شده است، رو به احمد کرده و می گویند: گویا معصومه خانم حالشان بد شده است و به دکتر احتیاج دارند. احمد آقا زمانی که وارد کوچه می شود، با پیکر داداش مواجه می گردد که در حال ورود به تاکسی است. در همین حال خانم از خواب بیدار می شوند و آقا بی درنگ او را از حال معصومه خانم مطلع می کنند. خانم به سرعت خودش را به منزل داداش می رساند و از ماجرا مطلع می شوند. خانم بلافاصله خودش با تاکسی، به بیمارستان می رساند. خانم با دیدن پسر آقای شیخ نصرالله خلخالی در جلوی بیمارستان از حال مصطفی سؤال می کنند و ایشان در جواب می گویند: رحمت الله.

خانم همانجا با زانو زمین می خورند و تا مدت ها زانوانشان کبود بود. سپس خود را به منزل داداش رسانده و خبر فوت ایشان را به معصومه خانم می دهند. بسیاری از طلاب به سرعت خودشان را به خانه آقا می رسانند. آقا از همه جا بی خبر، به گمان آنکه معصومه خانم به همراه احمد آقا راهی بیمارستان شده اند، در حال نوشیدن چای بودند. دکترها که ظّن به مسمومیت داداش برده اند، اطلاع می دهند که برای کالبد شکافی و قطعیت موضوع، نیاز به اجازه آقا داریم. همگان در تکاپوی گفتن این مطلب به آقا برمی آیند. آقایان کریمی، خاتم و فردوسی پور، به همراه یکدیگر برای دیدار ایشان می آیند. و می گویند گویا آقا مصطفی کمی کسالت داشته و به بیمارستان رفته اند. آقا بلافاصله عبا به تن کرده و رو به مشهدی حسین می گویند که تاکسی تهیه کنند تا به بیمارستان بروند. ناگهان همگی دستپاچه می شوند و سعی می کنند تا آقا را از رفتن منصرف کنند. ناگهان چشم آقا به احمد آقا می افتد و او را صدا می زنند. احمد از جایش تکان نمی خورد. آقا بلافاصله با دیدن رنگ رخسار احمد آقا از موضوع مطلع می شوند. روی زمین می نشینند و می گویند: «انّا لله و انّا الیه راجعون» اشک امان همگی را ربوده بود. در همین میان آقایان با بیان ماجرای مسمومیت و کالبد شکافی در جهت دریافت اجازه آقا برمی آیند. آقا امّا در جواب می گویند: «مصطفی دیگر برای ما مصطفی نمی شود، لازم نیست کالبد شکافی کنند.»

منبع: گذر ایام؛ (گفتگو با فریده مصطفوی دختر گرامی حضرت امام)

 

. انتهای پیام /*