دستگیری های شب جمعه
سال 1355 بود. شب جمعهای بود. طبعاً مردم شب جمعه هنگام غروب و عصر برای حرم و نماز و مراسم مذهبی و ادعیه و حضور در نمازهای جماعت از منزل بیرون میآمدند. در نجف اشرف سر هر چهار راهی و خیابانی و کوچهای مأمورانی برای دستگیری اهل علم ـ فقط افراد معمم ـ گذاشته بودند. ساعت خاصی مقرر کرده بودند که مثلاً از ساعت 6 غروب شروع کنند، اما خوب از آنجایی که نیروی کافی برای گماشتن در سر هر کوچه و خیابانی نداشتند خواه ناخواه از افرادی استفاده کرده بودند که به آنها آدمهای روستایی میگفتند. افراد به اصطلاح الزارعین و کشاورزان بیرون شهری که یا خودشان بعثی بودند یا با بعثیها همکاری تنگاتنگی داشتند. این افراد را در جاهای معین گذاشته و دستور داده بودند هر معممی را دیدید ابتدا کارت شناسایی از او بخواهید سپس دستگیر کنید و همراه خودتان داخل ماشین ببرید که مأموران امن آنها را به اصطلاح به بازداشتگاه ببرند.
همه مطلع شدند
من از این قضیه بیخبر بودم. ده دقیقه به شروع برنامه بعثیها مانده بود و به سرعت در حال حرکت بودم. یکی از رفقا به من رسید و گفت: کجا داری میروی؟ گفتم: فلان جا. گفت: نرو سید، آنجا دم در مدرسه ایستادهاند و هر طلبهای را که از مدرسه خارج و یا وارد آنجا میشود میگیرند. تا این خبر را شنیدم فوراً به منزل برگشتم. هنوز این مأموریت در سر چهارراههای دیگر شروع نشده بود. در منزل به دوستان و رفقا و آشنایان زنگ زدم، گفتند که بله، ما هم خبر داریم و چند نفر را گرفتهاند.
مشت بر سینه مامور!
حضرت امام همان دم غروب از منزل بیرون میآیند. خوب، فاصله منزل ایشان با خیابان سرِ کوچهشان شاید 50 یا 60 قدم بود. همین که ایشان سر خیابان میآیند و وارد خیابان میشوند که به طرف صحن مدرسه بروجردی برای نماز بروند یکی از مأموران جلوی امام میرسد و به ایشان میگوید که سیدی هویّتدک! هویّتدک! یعنی کارت شناسایی. امام توقفی میفرمایند، با فاصله چند قدمی، آقای دعایی پشت سر امام بود که میخواست به ایشان برسد. چون حضرت امام به هنگام خروج از منزل منتظر نمیشدند که حالا آقای فرقانی آمده پشت در یا نه، ایشان راه میافتادند و آنها که خبردار میشدند با فاصله چند قدم خودشان را به امام میرساندند. خلاصه آقای دعایی رسید یک مشت زد به سینه آن مأمور و سؤال کرد: فرمانده تو کیست؟ و او هم اشاره کرد که آنجا ایستاده است. آقای دعایی دست آن مأمور را گرفت و کشاند به سمت آنها و طبعاً حضرت امام هم به سوی منزل برگشتند، فهمیدند که اوضاع نامناسب است. آقای دعایی با فرمانده و افراد ناشناسی که کنار ماشین ایستاده بودند به تندی برخورد کرد که شما چه کار دارید میکنید و میدانید این آقا کیست؟ او را میشناسید؟ آنها گفتند فعلاً که خودت آمدی، بیا داخل ماشین بنشین. او را داخل ماشین نشاندند و خواهی نخواهی ایشان را بردند.
دستگیری های گسترده
آن شب دقیقاً به یاد ندارم حدود سیصد یا چهار صد نفر اهل علم ـ از علمای بزرگ و افراد طلبه جوان ـ را دستگیر کرده و بردند. افرادی چون داماد مرحوم آیتالله العظمی آقای خویی، دامادهای مرحوم آقا سید عبدالهادی شیرازی، آقایان اخوان مرعشی، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی ـ حسین آقا ـ را بردند، برادر خانم من و رفقای دیگر را هم بردند. نقل میکردند که در صحن حضرت امیر، (نزدیک در قبله کنار فلکه بازاری هست که چند پله مرتفع دارد) جمعیت انبوهی به تماشا ایستاده بودند که وقتی طلبهای را که احیاناً از آنجا عبور میکرد میگرفتند و به داخل ماشین میانداختند، مردم هم میگفتند آهان او را گرفتند، یکی میگفت آن یکی را هم گرفتند. اوضاع نابسامان بود و دستگیری اختصاص به ایرانیها نداشت، تعداد زیادی لبنانی، طلبههای عرب و... را گرفته بودند اما شب آنها را رها کرده بودند، این در حالی بود که همه ایرانیها را نگه داشته بودند. برخورد خیلی تلخ و واقعاً اسف باری بود، آنها را چند روز نگه داشتند و سرانجام رهایشان کردند و آن فتنه تا اندازهای سبک شد و خوابید.
دلیل ناراحتی امام از مردم نجف
ده روز یا دو هفته بعد از این جریان بود که با حضرت امام کاری داشتم. خدمتشان رفتم، وارد اندرونی شدم و در زدم. مشهدی حسین آمد و در را باز کرد. گفتم: خدمت حضرت امام رسیدهام. رفت داخل اجازه گرفت، و من وارد شدم. پس از سلام و احوالپرسی مطالبی را که داشتم خدمت ایشان عرض کردم، ایشان جواب فرمودند. بعد از پاسخ، یک مرتبه دیدم حضرت امام شروع به صحبت فرمودند و چیزی شاید حدود بیست دقیقه صحبت کردند و از همان اول اظهار درد دل و گلایه و تأسف و ناراحتی از این مردم شهر نجف کردند، نسبت به آن حادثه و جریان آن شب اشارهای کردند و درد دل داشتند که در عرض نیم ساعت تعداد زیادی حدود 300 یا 400 طلبه بیگناه و بیپناه را این طور دستگیر کردند و اهانت کردند و بردند و یک نفر در این شهر پیدا نشد که اعتراضی بکند و بگوید که آخر این بندگان خدا چه جرمی دارند که اینها را این طوری میبرید و حتی آن گونه که شنیدم جمعیت کنار صحن بالا سر بازار ایستاده بودند و طلبهها را به عنوان یک شکار نشان میدادند و اشاره کردند و میخندیدند و باکشان هم نبود، این خیلی اسفناک و دردناک است که یک چنین ملتی تا این اندازه نسبت به علما و اهل علمی که در این شهر هستند بیاهمیت باشند.
نامه ای از قم
حضرت امام سپس اضافه فرمودند که زمانی که ما در قم بودیم و حرکت و نهضت شروع شد نامهای از قم خدمت آقای حکیم فرستادم و در آن نامه این طور نوشته بودم که: ما در ایران از نظر حرکت مردمی در یک محدودیت فوقالعاده و خاصی هستیم ولی شما در عراق از امکانات بیشتری بهرهمند و برخوردار هستید، چون اولاً ارتباط و رفت و آمد بین شهرهای عراق به اعتبار اینکه کلاً زمینهای عراق حالت دشتوار دارد و بیابان است و کوهستانی نیست خیلی راحتتر صورت میگیرد، دوم مردم عراق حالت عشایری و قبیلهای دارند، هر عشیرهای برای خودش سرکردهای دارد، برای رئیس قبیله احترام قائل هستند و تحت امر او هستند، سوم اینکه اسلحه در میان مردم عراق خیلی بیشتر از ایران است، نوعاً خیلی از آنها مسلح هستند. بنابراین ما از اینجا شروع به حرکت میکنیم و شما هم از عراق و از نجف شروع کنید، شما از آن طرف و ما از این طرف و مجموعاً علمای هر دو کشور حرکت کنند که میتواند آثار بسیار قوی و مثبتی را برای مسلمانها و اسلام داشته باشد. بله، چنین نامهای را برای مرحوم آقای حکیم نوشتیم و فرستادیم و ایشان جوابی دادند که نه، شما مردم عراق را نمیشناسید، مردم عراق اهل وفا و وفاداری نیستند و آن زمان مطلب ایشان را نپذیرفتم. پاسخشان را خواندم اما برای من قانعکننده نبود و نپذیرفتم، اما الآن که وضعیت مردم نجف را میبینم که این اندازه بیحمیت و بیوفا هستند و کَکِشان نمیگزد فهمیدم که حق با آیتالله حکیم بوده است؛ ایشان مردم عراق را شناخته بودند. حضرت امام در آن جلسه متأثر بودند و درد دل داشتند. ایشان عزت و احترامی برای عمامه قائل بودند و اگر اهانتی به طلبهای میشد فوقالعاده متأثر میشدند.(خاطره از محمود قوچانی)
منبع:
خاطرات سالهای نجف
منابع مرتبط:
اقلیم خاطرات(خاطرات دکتر طباطبایی)
خاطرات زندان
خاطرات مبارزه و زندان
.
انتهای پیام /*