علیرضا دهنوی آزاده جنگ تحمیلی درخاطره ای از دوران اسارت خود می گوید: بازجویی های اولیه به پایان رسید و ما به بغداد منتقل شدیم. در راه، راننده دستها و چشمان ما را باز میکرد؛ امّا همین که به مناطق نظامی نزدیک میشدیم و احتمال خطر میداد، میبست. راننده، مرد خوب و دل رحمی بود. مسیر طولانی بر شدّت گرسنگی و تشنگی ما افزوده بود و راننده با پی بردن به این موضوع، در منطقهای توقف کرد. دختر بچّهای در آن اطراف بود. راننده از او خواست آب بیاورد. مردم عراق به شدّت از ارتش میترسند و اگر یک نظامی چیزی از آنها بخواهد، بیدرنگ انجام میدهند. دخترک با کاسهای پر از آب برگشت.
راننده به او گفت: «هنا اسری.» دخترک با شکفته شدن گل لبخند بر لبهایش، نگاه غریب نوازانهای به ما کرد و پرسید: «خمینی زیین یا موزیین؟»[1] هر دو به هم نگاه کردیم و پرسش دخترک را ـ از آنجا که نمیدانستیم چه میگوید ـبی پاسخ گذاشتیم. بعد از نوشیدن آب، دخترک راه خود را کشید و رفت؛ ما نیز مسیر اسارت را ادامه دادیم. از گوشۀ چشم، به سختی و حریصانه، فضاهای باز و آزاد را مینگریستم و بوی آزادی و بوی طبیعت آزاد را استشمام میکردم. با خود میاندیشیدم: خداوندا آیا خواهم دید روزی را که در طبیعت تو آزادانه قدم بزنم، بدوم و فریاد بکشم؟
دهکدهها، رودها، پلها و شهرها را پشت سر گذاشتیم تا آنکه به شهر رسیدیم. آنجا از همۀ شهرهایی که تا به آن وقت دیده بودیم، بزرگتر به نظر میرسید. در نزدیکی شهر دستها و چشمهایمان بسته شد. راننده گفت که اینجا بغداد است. دوباره حرکت کردیم ساختمانی که در مقابل آن توقف کردیم، ساختمان وزارت دفاع عراق بود. همۀ اسرا و زندانیان عادّی و سیاسی باید از این کانال عبور میکردند تا به سلّول یا چوبۀ دار روانه شوند.
بعد از آنکه به مرکز تحویل داده شدیم، برای بازجویی، ما را به اتاقی بردند. با دستان و چشمانی باز، آرام روی صندلی نشستیم و دل به امید خدا بستیم. چند نفر از افسران عراقی هم در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها کنار ما ایستاده بود. نگاهی به رفیقم کرد و به زبان انگلیسی از او پرسید: »Do you like Khomeini« [2] دوستم که نمیدانم روح بزرگش در آن لحظه در کدامین نقطه از فضای ملکوت سیر و سیاحت میکرد ـ بیدرنگ پاسخ داد: » Yes. I like Khomeini and he is my leader« [3] به پاسخ این پاس مردانه و دشمن شکن، تحسینها در دل نثارش کردم و روح پاک و بیهراس او را ستودم. افسر عراقی با شنیدن این پاسخ غیر منتظره دگرگون شد و رنگ رخسارش تغییر کرد. سپس به من نگاه کرد و همان پرسش را پاسخ خواست. در آن فضای شوم وحشت آمیز، پاسخ آن سرباز دلیر، محرک من شد. گفتم: «.Yes. I like Khomeini and he is my leader» افسر خشمگین، سری تکان داد و با غضب به سربازی دستور داد که ما را بیرون ببرد. جادۀ مرگ را هنوز برای طی کردن کاملاً هموار میدیدیم و داشتیم دل از زندگی میکندیم. وزارت دفاع لانۀ کثیف جمعی از لاشخورهای بعثی است که از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. در این لانۀ وحشت، تنها شکنجهگران حرفهای آزادند و تصمیم میگیرند و آنجا عاقبت هر کسی است که برای دفاع از وطن به پا خاسته یا بر علیه ظلم صدّام حتّی کلمهای گفته و یا به اطاعت و پیروی از رهبر جهان اسلام متهم شده است. ما به نمایندگی از ملّت بزرگ ایران، مرگ و شکنجه را به جان خریدیم؛ ولی زیر بار ذلّت نرفتیم تا عراقیها بدانند که مردم ما چون اهل کوفه، سست عنصر و ضعیف نیستند و برای احقاق حق خود تا سر حد جان ایستادهاند. نمیدانستیم ما را به کجا میبردند؛ امّا عبور از میان کوچهای تنگ با دیوارهای بلند و قدیمی، حکایت از لحظههای سختی میکرد که انتظارمان را میکشید. دیدن این صحنۀ دهشت انگیز، با توجّه به آن جرم بزرگ، یعنی ابراز علاقه نسبت به امام، به جز مرگ چیز دیگری را در ذهنمان تداعی نمیکرد. میدانستیم که کیفری سخت سزای خشمگین کردن کرکسهاست؛ ولی خوشحال بودیم از اینکه حرف دلمان را زدهایم.(منبع: کتاب روایت هجران،امام خمینی و آزادگان،ص62)
[2] - آیا خمینی را دوست داری؟
[3] - بله امام خمینی را دوست دارم و او رهبر من است.
.
انتهای پیام /*