
پادشاهی که
آخرین
شاه بود
در کشور ما پادشاهی زندگی میکرد که خود را
وارثِ شاهان بزرگ تاریخ میدانست. او تاریخ
دو هزار و پانصد سالۀ پادشاهان ایرانی را به جای تاریخ
اسلامی، در تقویمها ثبت کرده بود و به افتخار بیست و پنج
قرن ظلم و بیعدالتی شاهان ایرانی، جشنهای
دو هزار و پانصد ساله برگزار میکرد.
او در تهران و بسیاری دیگر از شهرهای ایران، کاخهای
مجلّلی برای خود و خانوادهاش ساخته بود و با غرور و تکبّر
در تالار کاخهایش قدم میزد و به زمین و زمان فخر
میفروخت.
او تاجی از جواهرات گرانبها بر سر میگذاشت و شنل
زرّینی روی دوش میانداخت و بر تختی از طلا تکیه میزد.
وزیران و درباریان او، هر روز و هر شب دست بر سینه در
مقابل او میایستادند و وقتی پادشاه سخن میگفت، از
ترس نفسهایشان را در سینه حبس میکردند.
ماموران شاه، برای سرکوب کردن هر مخالف و مبارز
ایرانی، دستگاه عظیم و وحشتناکی ساخته بودند که
به آن ساواک میگفتند. هر کسی که به خود جرأت
میداد کوچکترین اهانتی به این
شاه شاهان بکند، در زندانها و
سیاه چالهای مخوف ساواک آنقدر
شکنجه میشد تا بمیرد یا از درگاه
ملوکانۀ شاه، طلب بخشش کند.
با این وضع، تمام مخالفان
شاه سرکوب شده بودند و کسی
فکر نمیکرد روزگاری مردی از میان
همین مردم، توان مبارزه با شاه را
داشته باشد. به همین ترتیب،
شاه ایران نزدیک به چهل
سال به تخت سلطنت تکیه
زده بود و هرگز فکر نمیکرد که تقدیر، او را آخرین
شاه تاریخ ایران قرار داده است. تا آن که مردی
از قم، در لباس سادۀ پیامبران و با زبان آشنای
مردم کوچه و بازار از منبر مسجدی بالا
رفت و فریاد خشمگینش را چون آتش
بر کاخ مرمرین فرود آورد.
شاه، امام مردم را به حبس انداخت، تبعید کرد و
طرفدارانش را به خاک و خون کشید. امّا فریادهای آسمانی
امام چون رعد، و خون شهیدان چون سیل، کاخ شاه را از
پایه ویران کرد.
سردبیر
26 دیماه 57، روز ذلّت بار شاه بود. این روز
را گرامی میداریم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 4