مجله کودک 25 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 25 صفحه 10

آزاده اکبری خرازی همه چیز «زمان بچگی ما، عید نوروز با حالا خیلی فرق می­کرد. در شهری که ما زندگی می­کردیم، زنها و دختر بچه­ها حق نداشتند برای خرید کفش و لباس بیرون بروند. یادم هست که شب عید پدرم با یک عالمه کفش به خانه می­آمد. کفشهایی که می­آورد از کوچکترین اندازه شروع می­شدند تا بالاترین شماره کفشی که دوخته شده بود. من ومادرم و خواهرهایم، آن­قدر کفشها را می­پوشیدیم تا بالاخره یکی را که اندازه پایمان بشود و دوست داشته باشیم انتخاب کنیم. هیچ وقت یادم نمی­رود که با ورود پدرم به خانه، چه جیغ و داد و هیجانی راه می­افتاد. آخر ما 5 تا خواهر بودیم!» «موقعی که من بچه بودم، تهران این­قدر بزرگ و شلوغ نبود. یادم هست که ما همیشه برای خرید به کوچه برلن می­رفتیم. کوچه برلن، یک کوچه پهن و دراز بود که دو طرفش را مغازه­های لباس­فروشی و کفاشی و بزازی و (پارچه­فروشی) گرفته بودند. ما همه خرید عیدمان را از همان جا می­کردیم و به خانه برمی­گشتیم. کفش و لباسی که برای ما می­خریدند، همیشه یک سایز بزرگتر بود؛ چون ما بچه بودیم و رشد می­کردیم و اگر لباسی می­خریدند که درست اندازه­مان باشد، چند ماه بعد باید دوباره لباس نو می­خریدیم. برای همین، اوایل عید همیشه مجبور بودیم توی کفش­هایمان پارچه بچپانیم یا اینکه آستین­هایمان را تا بزنیم...». فکر می­کنی حرفهای بالا را چه کسانی زده باشند؟ می­توانی حدس بزنی که این جور خرید کردن­ها مال چند سال پیش است؟ مادربزرگ عاطفه همان دختر بچه­ای بوده است که پدرش کفشها را برایش به خانه می­آورد. او هم حالا مثل بقیه خانواده، از مغازه­ها و فروشگاههای بزرگ خرید می­کند؛ امّا خاطرات خوش گذشته­اش همیشه با اوست. عاطفه امسال، یک فهرست طولانی برای خریدش آماده کرده. هر روز بعضی از چیزها را خط می­زند یا چیز جدیدی به فهرست اضافه می­کند. عاطفه خرید شب عید را خیلی دوست دارد: «من و بابا و مامانم سه­تایی به خرید می­رویم. اول برای من لباس می­خریم، بعداً برای باباو مامانم. من خیلی دوست دارم همه مغازه­ها را ببینم و لباسم را انتخاب کنم امّا بابا و مامان زود لباسشان را انتخاب می­کنند. امسال چون بزرگ شده­ام، قرار است برای من یک مانتو هم بخریم. می­خواهم یک مانتوی آبی بخرم!» محمّد، امسال عید را دوست ندارد. چون قرار است فقط برای او کفش بخرند. او می­گوید: «من دوست دارم موقع عید همه لباسهایم نو باشد، امّا مامان و بابایم می­گویند که شلوار سال قبلم هنوز قابل استفاده است و می­شود آن را پوشید.» پدر محمّد طور دیگری فکر می­کند. او عقیده دارد که وقتی لباسی هنوز خراب و کهنه نشده، به لباس نوی دیگری احتیاج نیست. او همان طور که خاطرات کوچه برلن و بچگی خودش را تعریف می­کند، می­گوید که باید برای هر سه بچه­اش خرید کند و آن قدر پول ندارد که بتواند برای هر سه تای آنها، لباس و کفش نو بخرد. یلدا هم جور دیگری دلگیر است و گلایه می­کند. او می­گوید: «مادرم اجازه نمی­دهد من خودم لباسهایم را انتخاب کنم. همیشه می­گوید من بچه­ام و نمی­فهمم چه جنسی خوب است و چه قدر دوام دارد، ولی من از بعضی لباسهایی که او برایم می­خرد، خوشم نمی­آید.» مادر سارا هم مثل یلدا فکر می­کند. او می­گوید: بوی عید می­دهد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 25صفحه 10